اسمان ابری

صفحه خانگی پارسی یار درباره

یه سلام عاشقونه

دلتنگی
یه سلام عاشقونه

با یه بغض بی بهونه

می نویسم تا بدونی

یاد تو، تو دل می مونه


یادته وقتی می رفتی

دم به دم نگات می کردم

بغض سنگین توی چشمام

گفتی: صبر کن برمی گردم


یادته قسم می خوردیم

عزیزم بی تو میمیرم

اما حالا که تو نیستی

من با دلتنگی اسیرم


یادمه وقتی می گفتم

به خدا نمیری از یاد

آه سردی می کشیدی!

توی قلبم مثل فریاد


اما حالا که تو نیستی

حال و روز من خرابه

آخر قصه ی عاشق

اشک و ماتم و سرابه


اما حالا که می بینم

بی تو دل رنگی نداره

توی آسمون چشمام

غروبا بارون می باره


می دونی طاقت ندارم

با غم و غصه اسیرم

زود بیا که خیلی تنهام

به خدا بی تو میمیرم


و قلب من برای تو خواهد تپید...

هر شب در رویاهایم تو را می بینم و احساس ات می کنم 
و احساس می کنم تو هم همین احساس را داری
دوری، فاصله و فضا بین ماست
و تو این را نشان دادی و ثابت کردی
نزدیک، دور، هر جایی که هستی
و من باور می کنم قلب می تواند برای این بتپد
یک بار دیگر در را باز کن
و دوباره در قلب من باش
و قلب من به هیجان خواهد آمد و خوشحال خواهد شد
ما می توانیم یک باره دیگر عاشق باشیم
و این عشق می تواند برای همیشه باشد
و تا زمانی که نمردیم نمی گذاریم بمیرد
عشق زمانی بود که من تو را دوست داشم
دوران صداقت، و من تو را داشتم
در زندگی من، ما همیشه خواهیم تپید
نزدیک، دور، هرجایی که هستی
من باور دارم که قلب هایمان خواهد تپید
یک بار دیگر در را باز کن
و تو در قلب من هستی
و من از ته قلب خوشحال خواهم شد
تو اینجا هستی، و من هیچ ترسی ندارم
می دانم قلبم برای این خواهد تپید
ما برای همیشه باهم خواهیم بود
تو در قلب من در پناه خواهی بود
و قلب من برای تو خواهد تپید !!


فقیر و دارا

در مجلس رسول خدا(ص)افراد معمولآ دایره وار می نشستند.

هر کس که وارد می شد هر جا که خالی بود می نشست.

نه اینکه افراد مجبور باشند جا خالی کنندتا کسی بالای مجلس بنشیند.

یکی از مسلمانان فقیر وارد شد،

 و در کنار شخصی که به اصطلاح اشرافی بود نشست.

آن مرد از روی جاهلیت خود را کنار کشید.

رسول اکرم متوجه شد؛به او گفت چرا چنین کاری کردی؟

ترسیدی چیزی از ثروتت به او بچسبد؟یا چیزی از فقر او به تو بچسبد؟

نه...یا رسول الله. پس چرا چنین کاری کردی؟

اشتباه کردم.غلط کردم.

به جریمه این اشتباه نیمی از دارایی خود را به او می بخشم.

به آن برادر مؤمن گفتند آنرا تحویل بگیر.

 گفت: نمیگیرم.

گفتند چرا؟تو که نداری؟

گفت: می ترسم بگیرم و همانند این مرد اشرافی غرور مرا در بر گیرد.


و چه زیباست... و برای تو ماندن...

چه زیباست بخاطر تو زیستن ...

و برای تو ماندن... به پای تو بودن... و به عشق تو سوختن !

 و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو بودن و برای تو گریستن ... !

 ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگیست ... !

بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست ... !

چه زیباست بخاطر تو زیستن ...

ثانیه ها را با تو نفس کشیدن ... زندگی را برای تو خواستن ... !

چه زیباست عاشقانه ها را برای تو سرودن ... !

 بدون تو چه محال و نا ممکن است زندگی... !

 چه زیباست بیقراری برای لحظه ی آمدن و بوئیدنت ... !

برای با تو بودن و با تو ماندن ... برای با هم یکی شدن ... !

کاش به باور این همه صداقت و یکرنگی می رسیدی !

ای کاش می دانستی مرز واستن کجاست ...!!!!

و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد ... !


عشق////

عشق یعنی حسرت شبهای گرم

 

 عشق یعنی یاد یک رویای نرم 

 

عشق یعنی یک بیابان خاطره

 

عشق یعنی چهار دیوار بدون پنجره

 

عشق یعنی گفتنی با گوش کر

 

 عشق یعنی دیدنی با چشم کور

 

عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت

 

عشق یعنی آخر خط بهشت

 

عشق یعنی گم شدن در لحظه ها

 
عشق یعنی آبی بی انتها


عشق یعنی...

عشق یعنی حسرت شبهای گرم

 

 عشق یعنی یاد یک رویای نرم 

 

عشق یعنی یک بیابان خاطره

 

عشق یعنی چهار دیوار بدون پنجره

 

عشق یعنی گفتنی با گوش کر

 

 عشق یعنی دیدنی با چشم کور

 

عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت

 

عشق یعنی آخر خط بهشت

 

عشق یعنی گم شدن در لحظه ها

 
عشق یعنی آبی بی انتها


اگر واقعا عاشقش باشی

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .

اگر واقعا عاشقش باشی ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .

اگر واقعا عاشقش باشی ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .

اگر واقعا عاشقش باشی ، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، واژه تنهایی برایتان بی معناست .

اگر واقعا عاشقش باشی ، آرزوهایتان آرزوهای اوست .

اگر واقعا عاشقش باشی ، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد .

اگر واقعا عاشقش باشی ، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند .

اگر واقعا عاشقش باشی ، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .

گر واقعا عاشقش باشی ، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست .

به راستی دوست داشتن چه زیباست ،این طور نیست ؟


خسته شدم...

...خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم....

...خسته شدم بس که از سرما لرزیدم...

... بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد...

... خسته شدم بس که تنها دویدم...

 ...اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...

...می خواهم با تو گریه کنم ...

...خسته شدم بس که...

...تنها گریه کردم...

...می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...

...خسته شدم بس که تنها ایستادم...


داستان عشق و د یوانگی

زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع 

شده بودند.

ذکاوت! گفت : بیایید بازی کنیمٍ ، مثل قایم باشک

 

دیوانگی ! فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارم

 

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.

 

دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد!!

 

یک..... دو.....سه ...

 

همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوند

 

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

 

خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

 

اصالت به میان ابرها رفت و

 

هوس به مرکززمین به راه افتاد

 

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت ، به اعماق دریا رفت !

 

طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

 

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق .

 

آرام آرام همه قایم شده بودند و

 

دیوانگی همچنان می شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار

 

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

 

تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق خیلی سخت است.

 

دیوانگی داشت به عدد 100 نزدیک می شد

 

که عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست

 

دیوانگی فریاد زد، دارم میام، دارم میام

 

همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود!د

 

بعدهم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسیداما از عشق خبری نبود.

 

دیوانگی دیگر خسته شده بودکه حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در 

آن سوی گل رز مخفی شده است.

 

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد .

 

صدای ناله ای بلند شد .

 

عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد، دستها یش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین 

انگشتانش خون می ریخت.

 

شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود. 

 

دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت

 

حالا من چکار کنم؟ چگونه میتونم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نیست دوست من، تو دیگه نمیتونی کاری بکنی ، فقط ازت خواهش 

 

می کنم از این به بعد یارمن باش .

 

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم .

 

واز همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق 

 

سرک می کشند!


مداد رنگی ...

همه مداد رنگی ها مشغول بودند به جز مداد سفید ...!!

هیچ کس به او کار نمی داد ... 

همه می گفتند :(( تو به هیچ دردی نمی خوری.))

یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد، ماه کشید ، 

مهتاب کشید که کوچک و کوچک و کوچکتر شد ...

صبح توی جعبه مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد .... 

 

 

 

 

زندگی عمریست که اجل در پی آن میتازد هر کس غم بیهوده خورد می بازد



مداد رنگی ...